ماندن و ساختن یا مهاجرت

شیما هاشمی
شیما هاشمی

موضوع این شمارۀ مجله «ماندن و ساختن» است وقتی قرار شد با این دیدگاه بخش تجسمی کار شود؛ جملۀ معروف «بودن یا نبودن» اولین تلنگر بود برای پرداختن به موضوع. شاید در سایر بخش‌های مجله پرداختن به ماهیت موضوع راحت‌تر باشد ولی به‌جرئت می‌توان گفت در حوزۀ هنرهای تجسمی در ایران آن‌قدر موقعیت اورژانسی است که باید به «بودن و نبودنِ جایگاه هنر در ایران» پرداخت تا واکاوی «ماندن و ساختنِ آن توسط هنرمندان ایرانی»؛ گفت‌و‌گویی با چند تن از هنرمندان تجسمی در خصوص این موارد صورت گرفت که در نهایت می‌توانید ماحصل آن را در زیر بخوانید.

«علیرضا مهدی‌زاده» متولد سال ۱۳۵۴ در شهر زرند است؛ کارشناسی عکاسی، کارشناسی ارشد و دکتری پژوهش هنر از «دانشگاه هنر تهران» را دارد.

هم‌اکنون عضو هیئت‌علمی با درجۀ دانشیاری در «دانشکدۀ هنر دانشگاه شهید باهنر کرمان» و مدرس دانشگاه است.

«محمد علیزاده» متولد سال ۱۳۵۵ در شهر زرند است؛ تا مقطع متوسطه، ریاضی خواند و بعد کارشناسی رشتۀ «فرش» از دانشکدۀ هنر دانشگاه شهید باهنر کرمان و کارشناسی ارشد «ارتباط تصویری» از «دانشکدۀ هنرِ دانشگاه شاهد تهران» را به اتمام رساند.

در حال حاضر طراح، گرافیک و مدرس دانشگاه است.

«مژگان ارباب‌زاده» متولد ۱۳۵۷ در کرمان است؛ دانش‌آموختۀ رشتۀ «نقاشی» در مقطع کارشناسی و كارشناسی ارشد از دانشگاه شهید باهنر کرمان و «هنرهای زیبای تهران»، دكترای «پژوهش هنر» از «دانشگاه الزهرا» است. مدرس و عضو هیئت‌علمی گروه هنر «دانشگاه آزاد كرمان»، پژوهشگر و فریلنسر هنر می‌باشد.

«عباس افضلی ننیز» متولد سال ۱۳۵۹ در شهر کرمان است؛ در دبیرستان علوم تجربی خواند و قرار بود پزشک شود. خودش در مورد مسیری که تاکنون طی کرده چنین می‌گوید: «داستانش مفصل است که چطوری از دانشکدۀ هنر کرمان سر درآوردم و آن‌جا کارشناسی فرش خواندم ولی خیلی زود مسیرم به سمت عکاسی تغییر پیدا کرد و کارشناسی ارشد «عکاسی» را در «دانشگاه هنر تهران» خواندم.» او اکنون دانشجوی رشتۀ «تاریخ هنر اسلامی» و عضو هیئت‌علمی دانشگاه شهید باهنر کرمان است.

«علیرضا بیت‌اللهی» متولد سال ۱۳۶۷ در شهر کرمان است. دوره‌های کاردانی، کارشناسی و کارشناسی ارشد رشتۀ «گرافیک» را در شهرهای یزد، شیراز و مشهد گذرانده؛ پس از اتمام تحصیل چند سالی تا شروع همه‌گیری کرونا به عنوان استاد مدعو در واحد تجسمی «دانشکدۀ هنر و معماری دانشگاه آزاد اسلامی کرمان» و «دانشگاه علمی کاربردی رشد سوره» به تدریس مشغول و هم‌زمان به شکل فریلنسری در حوزۀ گرافیک هم به عنوان طراح مشغول به کار شد و هم چنان به عنوان مدرس دانشگاه و طراح فعالیت می‌کند.

علاقۀ شما به هنر در چه فضایی شکل گرفت؟

مهدی‌زاده: ورود به دنیای هنر را به مانند وارد شدن به یک عرصۀ شغلی یا یک انتخاب بر اساس سنجش‌گری سود و زیان یا محاسبات پراگماتیستی نباید تلقی کرد. در واقع هنرمند از پیش در دنیای هنر قرارگرفته و گریزی از پذیرش این نقش ندارد. اگر هنر را زادۀ نبوغ بدانیم که قابل توصیف و تحلیل دقیق و علمی نیست. وارد عرصۀ هنر شدن نیز تصمیمی بر مبنای عقل و محاسبه نیست و سرنوشت عده‌ای از قبل در دنیای هنر تعریف شده که گریزی از آن ندارند. البته در برملا شدن این ظرفیت درونی یعنی گرایش به هنر می‌توان به فضای خانوادگی، اجتماعی و فرهنگی به عنوان محرک و برانگیزاننده پرداخت.

علیزاده: علاقه و پیگیری آن برمی‌گردد به دوران دبستان؛ در آن زمان به سبب پیشینۀ خانوادگی خصوصاً فعالیت شغلی دایی‌ام «سید حسین مهدی‌زاده» که الآن هم خوشنویس مطرحی است علاقه به هنر در من ایجاد شد. دایی‌ام تابلوسازی داشتند و من به محض فراغت از درس با علاقه به کارگاهش می‌رفتم و کلی یاد می‌گرفتم. فضای خوبی بود و متریال‌های زیادی وجود داشت. رنگ، قلم‌مو، پارچه‌های مختلف و خلاصه هر چیزی که برای یک هنرمندِ هنرهای تجسمی بتواند جذاب باشد. کارم را با خوشنویسی شروع کردم و در کنارش نقاشی هم می‌کردم.

بیشتر یادگیری من از دوران کودکی تا نوجوانی با نگاه کردن و تجربه بود. به هرحال هرکسی یک نیازی دارد و فکر می‌کنم کسانی که به سمت هنر می‌روند این حس نیاز در وجودشان فعال‌تر است. احساسی‌تر هستند و تصویرسازی می‌کنند. منظورم از نظر ذهنی است که خود این مسئله به خیلی چیزها می‌تواند مرتبط باشد؛ به پیشینۀ خانوادگی، اهمیت دادن به هنر در خانواده و محیطی که شخص در آن قرار می‌گیرد تا بتواند تجربه کند که خوشبختانه من هر دوی این را داشتم.

ارباب‌زاده: با توجه به علاقه و پشت‌کاری که در تجربه‌گری هنری داشتم و با توجه به آموزش نزد اساتید مطرح کرمان در سال‌های کودکی و نوجوانی، با این هدف که علاقه و استعداد و البته همۀ این تجربیات و آموزش‌ها می‌توانند در قالب تحصیلات عالی متمرکز و هدفمندتر شوند، برای ادامۀ تحصیل در دانشگاه وارد رشتۀ هنر شدم؛ به بیانی دیگر در آن زمان با نگاهی ایدئالیستی تحصیلات هنری را پیش‌زمینه و چشم‌اندازی برای مسیر حرفه‌ای و شغلیم تصور کردم و علی‌الخصوص پلتفرمی برای ورود و فعالیت در بازار هنر.

افضلی ننیز: علوم تجربی برایم کابوس بود. هیچ علاقه‌ای نداشتم و به سمت هنر فرار کردم. خیلی اتفاقی متوجه شدم کنکور هنر هم می‌توانم شرکت کنم. در دبیرستان به مطالعۀ کتاب‌های غیردرسی پناه آورده بودم و کنکور هنر بیشتر برایم مثل یک امتحان اطلاعات عمومی بود. رتبۀ خوبی هم آوردم و می‌توانستم در دانشگاه دیگری و رشتۀ مناسب‌تری هم تحصیل کنم اما شرایط خاص جسمی و عدم رضایت خانواده باعث شد رشتۀ فرش دانشگاه کرمان را اول انتخاب کنم و ناراضی هم نیستم.

بیت‌اللهی: از همان سنین کودکی استعداد و علاقه به نقاشی کردن به‌وضوح در وجودم نمایان بود. یادم هست که از دل‌پذیرترین سرگرمی‌های من از همان سنین چهار پنج سالگی نقاشی کردن بود. از خوش‌اقبالی من و با توجهی که پدر و مادرم به این موضوع داشتند به سمت هنر هدایت شدم، در سال ۱۳۸۲ که وارد «هنرستان هنرهای زیبا» شدم تنها امکان تحصیل در دو رشتۀ گرافیک و تئاتر وجود داشت و من به‌ناچار وارد رشتۀ گرافیک شدم؛ ولی بعدها به دلیل علاقه‌ای که به این رشته پیدا کردم تا مقطع کارشناسی ارشد در همین رشته ادامه دادم.

چقدر توانستید به آن‌چه می‌خواستید برسید؟

مهدی‌زاده: شرایط کاری و به طورکلی فضای هنری حاکم بر دهۀ ۶۰ و ۷۰ نسبت به امروز پویاتر و بانشاط‌تر بود؛ بخشی از آن مربوط به میراث گذشتۀ هنری ایران و بخشی ناشی از تعاملات و ارتباطات هنری ایران با جامعۀ جهانی بود به قول معروف هنوز این اصل که «هنر تأثیرگذارترین و بلیغ‌ترین زبان است» همچنان خریدار داشت و این جمله که «هنرمند هرجا رود قدر بیند و در صدر نشیند» از محتوا تهی نشده بود. راه پیگیری فعالیت هنری من از طریق تحصیل در دانشگاه هنر تهران و مواجه با اساتید پرشوری چون «کاوه گلستان» بود که با کلامش اشتیاق و خلاقیت هنرجو را بیشتر و شکوفاتر می‌کرد.

علیزاده: پاسخ به این سؤال چالش بزرگی است؛ باید ببینیم از چه زاویه‌ای می‌خواهیم بررسی کنیم. از نظر فضای آموزشی که خیلی حرفی برای گفتن نداشت. در شهر یکی دو معلم هنر بود و امکانات ابزاری هم زیاد نبود. الآن تنوع متریال با قبل اصلاً قابل مقایسه نیست؛ اما علاقه و پشت‌کار زیادی در بین جماعتی که به سمت هنر می‌رفتند بود، که الآن این علاقه و ممارست با وجود امکانات و فضاهای آموزشی زیاد کمتر شده و این هم برمی‌گردد به سیاست‌های غلطی که وجود دارد. یادم می‌آید دوران دبستان خوشنویسی‌ام از معلم‌هایم بهتر بود. آن‌ زمان خیلی خوشحال بودم ولی بعدها به ضعفی در سیستم آموزشی رسیدم که چرا یک معلم در دبستان به صورت تخصصی به هنر نمی‌پرداخت و هنوز هم متأسفانه همین‌طور است. به نظر من بیشترین ضعف در هنر این‌جا نبودِ یک سیستم آموزشی مدون و آینده‌نگر خصوصاً در مدارس است. هنر جایگاه فرعی و اوقات فراغتی دارد. سیستم آموزشی هنر در مدارس و رسانه‌های دولتی احتیاج به بازنگری جدی دارد.

ارباب‌زاده: در جایگاه کنونی هفده سال در دانشگاه درس هنر می‌دهم که برخلاف تصور عموم بازده اقتصادی چندانی ندارد و بسیار هم وقت و انرژی‌طلب می‌کند. درواقع تدریس در حوزه‌ای که با شور، علاقه و دغدغه‌مندی‌ات درهم تنیده است می‌تواند شغلی به معنای واقعی و تمام‌وقت باشد؛ از این‌رو پیگیری و دنبال کردن پروژه‌های شخصی و آزاد کردن فعالیت هنری از قید الزامات شغلی و اقتصادی هر روز سخت‌تر می‌شود؛

اگر پیش از این هیئت‌علمی این امکان را داشت که در زمان فراغتش به تجربه‌گری و تولید محتوای هنری به‌صورت حرفه‌ای بپردازد امروز چنین چیزی کمتر ممکن است. در شرایط کنونی یا باید به‌طور تمام‌وقت از تجربه‌گری هنری کسب درآمد کرد که البته به دلایلی که خواهم گفت در جامعۀ ما در صورت عدم پذیرش هژمونی نهادهای رسمی حوزۀ فرهنگ ممکن نیست و یا این‌که برای گذران زندگی و معیشت به‌صورت تمام‌وقت به تدریس پرداخت.

البته ناگفته نماند تدریس در فضای آکادمیک هنر می‌تواند مزایایی هم داشته باشد، از جمله متمرکز و بروز ماندن در بحث‌های پژوهشی هنر معاصر و همین‌طور امید به انتقال تجربیات و دانش در فضای دانشگاهی هنر _حتی اگر فضای پویایی هم نباشد_

افضلی ننیز: خیلی زود فهمیدم که نه فرش به درد من می‌خورد نه من به درد فرش؛ و عکاسی را بیشتر دوست داشتم؛ اما اگر قرار بود همان فرش را ادامه دهم قطعاً نه طراح می‌شدم و نه رفوگر و نه رنگ‌رز. تصمیم داشتم پژوهشگر باشم. حالا هم بیشتر از این‌که عکاس باشم در حوزۀ تاریخ عکاسی پژوهشگرم.

بیت‌اللهی: اگر با حال و هوای علیرضا بیت‌اللهی همان سال‌ها بخواهم بگویم یعنی دهۀ ۸۰ و تا حدودی اوایل دهۀ ۹۰ فضای هنری تا حد قابل‌توجهی فعال‌تر و پرشورتر بود. یادم است در آن زمان «انجمن هنرهای تجسمی» هنوز به شکل رسمی وجود داشت، کلوپ‌های طراحی، جشنواره‌ها و دورهمی‌های هنری به شکل جدی‌تری برگزار می‌شد. به یاد دارم گالری‌های خصوصی تعدادشان رو به افزایش بود و نمایشگاه‌ها به شکل نسبتاً مستمر در گالری‌ها دایر بودند و هرچه به پایتخت نزدیک‌تر می‌شدیم شرایط بهتر و بهتر می‌شد. در سطح ملی هم رویدادها، جشنواره‌ها و ورکشاپ‌‌های هنری چه به لحاظ کمیت و چه به لحاظ کیفیت در شرایط نسبتاً مساعدی به سر می‌بردند. من هم با این فضا حرکت کردم و تلاش نمودم تا دانش، توانایی‌ها و مهارت‌های خود را در حوزۀ گرافیک ارتقا دهم؛ تا حد قابل‌توجهی از دستاوردهای خودم در آن زمان رضایت داشتم. هم‌اکنون که با نگاه کلی‌نگر به اتمسفر و حال و هوای آن روزها نگاه می‌کنم می‌توانم بگویم تقریباً طیف وسیعی از اهالی هنر به آینده امیدوار بودند، همه خوش‌بین بودیم و پرتلاش ولی غافل از این‌که با اتفاقات و تصمیماتی که در همان زمان یا حتی قبل‌تر در سطح کلان کشوری گرفته می‌شد قرار نبود امیدها و انگیزه‌های اهالی هنر را به اوج شکوه و جلال خود و آن‌چه که شایستۀ آن‌ها بود برساند.

فضای هنری کرمان و ایران را برای خلق اثر چگونه می‌بینید؟

مهدی‌زاده: بر اساس رابطۀ کل و جز طبیعتاً فضای هنری کرمان متأثر از فضای هنری کل کشور است و به‌نوعی کمیت و کیفیت آن بازتابی از فضای هنری ایران است. در این میان شرایط مدیریت هنری، فضای فرهنگی- اجتماعی ، موقعیت جغرافیایی، روحیات و دغدغه‌های هنرمندان کرمان نیز تفاوت‌های میان هنر کرمان و ایران را ترسیم می‌کنند.

علیزاده: در یک کلام ناامیدکننده؛ نگاه کنید به وضعیت گالری‌ها در کرمان، نوع و کیفیت ارائۀ آثار در آنان. چند گالری فعال بود و الآن چندتاست؟ جایگاه فستیوال‌های بزرگ هنری در کرمان و کشور کجاست؟ چرا هنرمندان رفتن را به ماندن ترجیح می‌دهند؟ ارتباط مدیران هنری با هنرمندان چقدر است؟ چقدر پیگیر مشکلات آنان هستند؟ چرا هنر و هنرمند که می‌تواند نقش بسیار مهم و تأثیرگذاری در جلوگیری از معضلات اجتماعی داشته باشد کنار گذاشته شده است؟ هنر باید با گوشت و پوست و روح و روان جامعه عجین باشد.

بی‌تدبیری‌ها، سانسورها، مدیریت‌های ناکارآمد و غیرتخصصی، بایکوت کردن هنرمندان و... ضربات جبران‌ناپذیری بر پیکرۀ اجتماعی وارد کرده است.

ارباب‌زاده: از دیدگاه من این سؤال بسیار کلی و تا حدی مبهم است؛ مثلاً مدنظرتان فضای نهادی و رسمی هنر است یا فضاهای مستقل هنری؟ اما در جوابتان می‌توانم این‌طور پاسخ دهم که چندین سال است پرسشی را در کلاس‌هایم مطرح می‌کنم: «در دورۀ معاصر در کشورهای با سابقۀ تاریخی و فرهنگی کمتر از ایران هم هنر زاینده، درآمدزا و محل سرمایه‌گذاری بخش دولتی و خصوصی است؛ اما چرا در ایران چنین نیست؟»

به‌صورت بسیار کلی و بدون تمرکز بر تک‌تک عوامل ایجادکنندۀ این وضعیت که بحثی دیگر را می‌طلبد، می‌توانم بگویم در گرماگرم تکانه‌ها و بحران‌های خرد و کلان جامعۀ‌ امروز ما، فرهنگ و هنر نه‌تنها جزئی از اولویت‌ها نیست بلکه آن‌چه قبل از هر چیز از ملزومات زندگی حذف و نادیده گرفته می‌شود هنر است.

عمدۀ سیاست‌گذاری‌ها در فضاهای هنر توسط طیفی ایجاد می‌شود که نوع ایدئولوژی و ارزش‌گذاری‌شان فضایی را برای مشارکت دیگر طیف‌ها با بیان متکثر و اهداف متنوع نمی‌گشاید و درنتیجه فضا محدود، یک‌سویه و غیرِپذیرنده است و بسیاری از فضاهای هنری سال‌های اخیر _فضای آکادمیک، گالری، آموزشکده، حراجی‌ها، آرت‌فرها و غیره_ بازدهی و کارکرد فرهنگی و اقتصادیِ مشخص و تأثیرگذاری نداشته‌اند.

افضلی ننیز: سؤالتان خیلی کلی است و از طرفی من هم مدتی است کرمان نیستم اما در کل فضای هنری کرمان نسبت به دو دهۀ پیش که ما دانشجو بودیم پویاتر و فعال‌تر است؛ اگرچه خیلی اهل غرزدن نیستم. به نظرم همه چیزمان به همه چیزمان می‌آید و به نسبت امکانات و محدودیت‌ها، فضای پویا و پرکاری است.

بیت‌اللهی: در یک جمله کوتاه بخواهم بگویم به‌شدت سیاست‌زده و مشوش است. بگذارید در ادامه این سؤال را با یک دسته‌بندی ساده پاسخ بدهم. هنرمندان جامعۀ کنونی ایران را به سه دسته تقسیم می‌کنم؛ دستۀ اول: هنرمندان مستقل؛ هنرمندانی که دغدغه‌شان ذاتِ هنر است که من به آن‌ها آرتیست واقعی می‌گویم. دستۀ دوم: هنرمندان وابسته؛ هنرمندانی برآمده از طیف‌ها و حزب‌های سیاسی جامعه و معتقد و متعهد به آرمان‌های خود. دستۀ سوم: هنرمندانی که دغدغۀ شهرت و ثروت دارند؛ آن‌ها در واقع تاجر هنر هستند. البته وجود هر سه دسته برای هر جامعه‌ای نیاز است و حذف یا انکار هریک از دسته‌ها نه صحیح است و نه ممکن؛ نکتۀ مهم این‌جاست که بایستی فرصت‌ها در فضایی آزاد و عادلانه و رقابتی بین تمام این گروه‌ها تقسیم شود؛ مشکل جامعۀ ما در واقع از همین نقطه شروع می‌شود. تقریباً تمامی شرایط، فرصت‌ها، فضاها، سِمت‌ها، پست‌ها، جشنواره‌ها و... به شکل بی‌‌سابقه‌ای در دستان گروه دوم قرارگرفته است؛ و تنها راه رسیدن به هریک از موارد بالا از مسیر گروه دوم امکان‌پذیر است. از طرفی کمتر مدیر یا مسئولی در این کشور وجود دارد که تحصیلات آکادمیک هنری داشته باشد یا متعلق به یکی از دو دسته و یا گروه دیگر باشد. کمتر فضا، رسانه و جشنوار‌ه‌ای داخلی‌ای وجود دارد که با موضوع آزاد برگزار شود یا در حال فعالیت باشد. به همین دلیل فضا به‌شدت سیاست‌زده و تک‌بعدی است.

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

تا تبعیض است شایسته‌سالاری جایگاهی ندارد

مسلم جاسمی
مسلم جاسمی

تقریباً همۀ ما روزهای عجیبی را پشت سر می‌گذاریم؛ این روزها وقتی احوال دوستان قدیم را می‌پرسی یا پای صحبت دوست و آشنا و همکار می‌نشینی اکثریت بین حرف‌هایشان یک حرف مشترک دارند و آن‌هم مهاجرت از کشور است. درواقع خیلی‌ها رفته‌اند و نسلی هم که نتوانسته برود تلاش می‌کند فرزندش را بفرستد. تقریباً در هر خانواده‌ای یکی دو نفر مهاجرت کرده‌اند یا قصد مهاجرت دارند؛ وقتی نگاهی به دور و برمان می‌کنیم کاملاً در حال خلوت شدن است و تقریباً کسی باقی نمانده؛ آدم نمی‌داند باید برایشان خوشحال باشد یا اندوهگین.

در زمان‌های نه‌چندان دور افراد زیادی برای ادامۀ تحصیل به خارج از کشور می‌رفتند و مجدد برمی‌گشتند ولی الآن به بهانۀ ادامۀ تحصیل مهاجرت می‌کنند تا دیگر برنگردند؛ واقعاً دلیلش چیست؟ آن‌طرف چه خبری است که حاضر هستند به خاطرش کلی خاطرات و زندگی‌شان را بزارند و بروند؟ چرا تا حالا به این قضیه جدی و عمقی پرداخته نشده؟ و اگر هم پرداخته شده، چرا دنبال راه‌حلی برای آن نیستیم. هر روز این موضوع بیشتر و بیشتر ترسناک می‌شود؛ شروع این مهاجرت‌ها از سرمایه‌گذاری برای خرید مسکن بود بعد نیروهای کار ماهر و بعد به نخبگان و تحصیل‌کرده‌های دانشگاهی رسید. مهندسین، پزشکان، پرستاران، ورزشکاران و در سال‌های اخیر هم موج جدیدی از مهاجرتِ هنرمندهای شاخص را شاهد هستیم؛ واقعاً می‌توانیم جایگزینی برای این‌همه نیروی جوان و ماهر پیدا کنیم؟

در این چند سال هنرمندان زیادی از ایران مهاجرت کرده‌اند که خیلی از آن‌ها جدای از فعالیت هنری در دانشگاه و مراکز آموزشی مشغول تدریس بودند؛ این خلأ بزرگ را چگونه می‌توان جبران کرد؟ نسل پرتلاش و پرکاری که باتمام ناملایمات ساخت، زحمت کشید و جایگاه قابل قبولی پیدا کرد ولی با بی‌برنامگی، کم‌کم در حال از دست دادنشان هستیم. راحت‌تر از آن‌چه بتوان تصور کرد به خاطر ممیزی‌های مغرضانه، تفکرات محدود و بسته از ارائۀ آثار و فعالیت هنری هنرمندان و ادامه تدریس آن‌ها در دانشگاه جلوگیری شد تا جایی که برایشان راهی به‌جز رفتن باقی نمانده، از طرفی جایگزین قابلی هم برای آن‌ها نداریم؛ این روند باعث ایجاد خلأ در امر آموزش شده و می‌شود. نسل به نسل از سواد و آگاهی تحصیل‌کرده‌ها کم می‌شود و جامعه به جای هنرمند تعدادی هنربند فیک و مجازی پیدا می‌کند. با نگاهی به شاگردان مدرسۀ «کمال‌الملک» یادآور می‌شوم اکثر آن‌ها برای دوره دیدن و ادامۀ تحصیل به اروپا رفتند، جای جالب ماجرا این بود که همگی پس از اتمام تحصیل به ایران بازگشتند و در همان مدرسه و دانشکدۀ هنرهای زیبا به تدریس پرداختند؛ و این چرخه تا چندین سال ادامه داشت. در حال حاضر اما نخبه‌ها و فارغ‌التحصیلان دانشگاهی فقط می‌خواهند بروند؛ مهاجرت می‌کنند بدون بازگشت؛ چه دلیلی برای آن متصور می‌شوید؟ از طرفی تب و تاب نمایشگاه‌های این سال‌ها و فعالیت‌های هنرجویان هم باعث خوشحالی است و امیدوارکننده، هم باعث ناراحتی و نگرانی. خوشحالی از این بابت که جریان‌های هنری پویا و سرزنده به کار خودشان ادامه می‌دهند و ناراحت‌کننده از این بابت که در واقع تلاشی است برای ایجاد رزومه و سوابق کاری که در نهایت به مهاجرت ختم می‌شود. قرار بود این جریان‌هایِ هنری، فرهنگ‌ساز باشند ولی تبدیل به جریان‌های مقطعی و رزومه‌ساز شده‌اند که تأثیر ماندگاری در جامعۀ ایران نخواهند داشت؛ این‌ روند به شدت جای تحلیل و نگرانی دارد. هر فردی که مهاجرت می‌کند و می‌رود حکم گنجی را دارد که به این سادگی جایگزینی نمی‌توان برای آن پیدا کرد مخصوصاً در هنر.

یادآور می‌شوم سالیان سال است که هنوز جایگزینی برای «بهرام بیضایی» در سینمای ایران پیدا نشده و لنگ بودن فضای سینمایی کاملاً محسوس است. بخشی از ساختار هنر علم است، بخش قابل‌توجهی تجربۀ شخصی و حس آدمی که در همه به یک اندازه نیست، درمان چیست؟

یادم می‌آید در دوران کودکی تلویزیون برنامه‌ای داشت با نام «سراب»؛ به مشکلات افرادی می‌پرداخت که از ایران مهاجرت کرده و در کشورهای دیگر به مشکلاتی مثل خیانت، جدایی، کلاهبرداری و تمام اتفاقاتی برخورده بودند که از دید برنامه‌سازان تلویزیونی آن دوره سیاه و ترسناک بود. بعد از این برنامه هم برنامۀ دیگر ساخته شد با نام «شوک» و چندین مستند دیگر با نام‌های مشابه که همه در همین راستا بودند و به این‌گونه مسائل می‌پرداختند؛ جمع‌بندی تمام این مستندها نشان دادن و القای تنها یک تفکر بود؛ «افرادی که مهاجرت می‌کنند انسان‌هایی هستند قرارگرفته تحت تأثیر ظواهر و زرق و برق جوامع غربی»؛ هویت ندارند، حس وطن‌دوستی در آن‌ها کمرنگ شده و در نهایت آدم‌های غرب‌زده‌ای هستند که دچار پوچی و بی‌هویتی شده‌اند. با گذشت زمان آدم‌هایی که در این مستندها صحبت می‌کردند برنگشتند و از تعداد این مهاجرت‌ها هم کم نشد هیچ بلکه روزبه‌روز به تعداد آن‌ها افزوده شد تا جایی که در حال حاضر به‌وضوح می‌بینیم سن مهاجرت و ترک وطن به مقطع دبیرستان رسیده و اکثر جوانان ترجیح می‌دهند درس‌شان را از سن نوجوانی در یک کشور دیگر ادامه بدهند تا اقامت برایشان راحت‌تر باشد. آیا همۀ این‌هایی که می‌روند گول ظواهر غربی را خورده‌اند؟ چطوری امکان دارد؟ چرا هیچ‌وقت سعی نکرده‌ایم به مسئله‌ای ریشه‌ای بپردازیم؟ چرا تلویزیون ایران تا این اندازه بدرد نخور و پول حرام‌کن است؟

شاید مهاجرت که می‌کنی دغدغه‌هایت به سرعت تغییر کند ولی وقتی با دوستانی که رفته‌اند حرف می‌زنیم با این واقعیت روبرو می‌شویم که انگار بخشی از وجودشان را در این‌جا گذاشته‌اند و رفته‌اند همان روح و علاقۀ قلبی‌شان به خاک کشور؛ و در نهایت همۀ آن‌ها امیدوارند روزی بتوانند برگردند؛ و اما چرا با تحمل این سختی‌ها باز ترجیح‌شان به ماندن در آن‌جا است؟ اکثریت به اتفاق نظرشان این است که مهمترین عواملی که هم‌چنان آن‌ها را وادار به ماندن می‌کند آرامش روان و نداشتن استرس در فضای کار و تحصیل و نبودن تبعیض است.

و اما این سؤال تکراری که مداوم و روزانه در ذهن من چرخ می‌خورد «چرا ما نتوانستیم این شرایط را برای جوان‌های خودمان فراهم کنیم؟ چرا حاضر نیستیم بعضی چیزها را تغییر دهیم؟»

راه‌کارهای جامعه و رسانه‌های ما همیشه در حد یک ُمسکن و آرام‌بخش مقطعی بوده و هیچ‌وقت نتوانستیم درمان قطعی برای مشکلات اجتماعی پیدا کنیم چون انحصار نمی‌گذارد از افراد متخصص، دلسوز و اهل فن استفاده کنیم. در ایران همه چیز در حد حرف و وعده خلاصه شده، عمقی به مسائل پرداخته نشده، به واقع نمی‌دانم چه کسانی از این قضیه خوشحال هستند ولی می‌دانم خانواده‌هایی که برخلاف میل باطنی برای رسیدن عزیزانشان به آرامش آن‌ها را می‌فرستند خودشان همیشه غمگین و چشم‌انتظار برگشتن‌شان می‌مانند.

از وقتی فرزندان‌مان وارد مدرسه می‌شوند شروع می‌کنند به تجربه کردن این تبعیض‌ها و استرس‌ها؛÷ کلاس‌های فوق‌برنامه، سمپاد، آزمون تیزهوشان، نمونه مردمی و... هزار عنوان گول‌زننده‌ای که فقط برای منفعت عدۀ کمی از این جریان‌ها است. همان افرادی که نهایت استفاده را می‌برند و پول کلانی به جیب می‌زنند؛ آن‌چه در نهایت برای خانواده‌ها و فرزندانشان می‌ماند ترس و استرسی است که تا بعد از دانشگاه هم ادامه دارد._این نکته را به خوبی می‌شود از نگاهی اجمالی به آمار آموزشگاه‌های فوق‌برنامه و کلاس کنکورها در سطح شهر و کشور پی برد._

بعد از فارغ‌التحصیل شدن هم تبعیض‌های استخدامی و... دیگر رمقی برای این بچه‌ها نمی‌گذارد. وقتی این سدها را می‌بینند چاره‌ای ندارند جز تغییر دادن رویۀ زندگی و چون زورشان به ایجاد تغییر در روند کشور نمی‌رسد؛ و می‌دانند در کشورهای زیادی نگاه به توانایی و استعداد فرد است که اهمیت دارد، مهاجرت برای آن‌ها می‌شود نقطۀ عطف. در اکثر کشورها کسی دنبال گزینش و پرکردن هزاران فرم نیست، نگاه به مهارت افراد می‌کنند نه به نوع پوشش، قابلیت‌های فردی را می‌بینند نه سفارش دوست و آشنا را.

و از همه مهم‌تر وجود امنیت روانی در محل کار است. دیگر زمان قدیم نیست که بگوییم همۀ این‌ها حرف است و از این خبرها نیست. امروز عصر رسانه است و همه چیز عیان و آشکار؛ به‌راحتی نمی‌شود حقیقتی را از این نسل پنهان کرد.

از دیدگاه من بزرگترین معضل جامعۀ امروز ایران این است که از یک طرف مهاجرت جوان‌های دسته‌گل را داریم و از سوی دیگر ورود غیرمجاز مهاجرین افغان با آن آمار ترسناک در باروری‌شان؛ واقعاً باید عمقی به این مسائل نگاه کرد. جامعۀ کنونی ایران نیاز به آزادی‌های مدنی بیشتری دارد و می‌دانیم این‌هایی که می‌روند گول ظواهر غربی را نخورده‌اند، این کلک رسانه‌ای قدیمی شده و نمی‌شود میلیون‌ها آدم به یک‌باره گول زرق و برق غرب را بخورند. این زرق و برق‌ها در همین ایران هم وجود دارد حتی بیشتر. آن‌چه خیلی از افراد را از ادامۀ کار دلسرد می‌کند تبعیض، ممیزی و همین سنگ‌اندازی‌ها است که توسط آدم‌های غیرکاردانی که امور دست‌شان است صورت می‌گیرد.

در آخر خوب می‌دانم همۀ افرادی که خیال مهاجرت دارند به ستوه آمده از تبعیض‌ها هستند، نسل جوان و متخصص هنوز نتوانسته جایگاه شایسته‌ای در امور اجرایی پیدا کند چون تا تبعیض است شایسته‌سالاری جایگاهی ندارد؛ باز هم می‌گویم این درد عمقی است و تا زمانی درمان مقطعی باشد همین آش و همین کاسه است.

«باید فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.»